سایت خبری تحلیلی کیهان نوین
بهار ۶٧ و آخرين نوروز در زندان (مینا انتظاری)

بهار ۶٧ و آخرين نوروز در زندان (مینا انتظاری)

شکوفه‌های سرخ آزادی که در ابتدای بهار ۵۸ بر شاخسار درخت تنومند اين کهن ديار روئيده بود، در انتهای بهار ۶۰ و در ۳۰ خرداد با بی‌رحمی بی‌سابقه‌ای درو شدند و هفت سال بعد، بهار ۶۷ به آخرين بهار زندگی هزاران زندانی سياسی دلاور و از جمله صدها تن از ياران و هم‌بندان عزيز مجاهدم در بند زنان اوين، تبديل گرديد. آن فروريخته گل‌های پريشان در باد…

MinaEntezari

زمستان سرد و سياه سال ۶۶ را در حالی پشت سر گذاشتيم که آخوندهای خونخوار و خام طمع برای شکستن بن بست جنگ با کشور همسايه و کسب پيروزی نظامی، و همينطور گرم کردن تنور آن جنگ خانمانسوز، فوج فوج بچه های مردم را روانه ميادين مين و مردابهای مرگ ميکردند و راديو و تلويزيون رژيم، گاه هفته ها مارش جنگی مينواخت…

همزمان آتش جنگ افروزيهای ماجراجويانه خمينی، بطور گسترده مردم بيدفاع و مستاصل شهرهای مختلف ميهن را نيز فراگرفته بود و ميليونها شهروند غيرنظامی در «جنگ شهرها» در زير حملات سنگين هوايی و شليک موشکهای اسکاد عراقی، از شهر و ديار خود فراری و آواره دشت و بيابان و روستاهای دورافتاده شده بودند.

در چنين شرايط خطيری بود که در پائيز همان سال، بالاترين مسئولان امنيتی و قضايی نظام، تحت امر «بيت جماران» در تدارک آماده سازی برای «تمام کش» کردن اصلی ترين دشمنان نظام در داخل کشور، اقدام به اجرای يک مانور تبهکارانه در راستای پروژه «کشتار بزرگ» در زندانهای سراسر ايران و بخصوص اوين و گوهردشت کردند.

يک طرح شيطانی برای حذف کامل صورت مسئله زندانيان سياسی «سرموضع نفاق» در روز “مبادا” که بخاطر شرايط شکننده و بحرانهای حاد رژيم اسلامی، اتفاقآ در چشم انداز نزديک قرار داشت. پروژه ی که در اولين قدم آن، مسئولين زندان و دادستانی انقلاب در تهران و ديگر شهرهای بزرگ، شروع به جابجايی گسترده و دسته بندی جديد زندانيان سياسی در بندها و زندانهای مختلف کشور، بر اساس مواضع، جرم و هويت سياسی افراد کردند…

طی اين پروسه من و بسياری ديگر از يارانم به سالن ۳ اوين منتقل شديم ضمن اينکه بخش بزرگتری از مجاهدين دربند، به سالن ۱ که يک بند تنبيهی با اتاقهای دربسته بود و همينطور به سالن ۲ منتقل شده بودند. بند جديد ما يعنی سالن ۳ ، بند تنبيهی بود با ترکيبی از بچه های مجاهد در يک جمع کاملآ هماهنگ، صميمی و سرموضع، و طيفی از بچه های مقاوم مارکسيست با گرايشهای سياسی مختلف و گاهآ متضاد که در آن دوره نماز نمی خواندند و سرموضع محسوب می شدند و همينطور يک جمع ۲۰ ـ ۲۵ نفره از بانوان بهايی که مورد احترام همه ما بودند.

روزهای قبل از نوروز ٦٧ در سالن ۳ اوين، مثل تمام بندها و سلولهای ديگر زندان، همه بچه ها با تمام محدوديتها و محروميتهای موجود مشغول آماده سازی و در تدارک جشن نوروز بودند. اين هفتمين بهاری بود که در زندان بوديم. همگی به رسم و سنت سالهای پيشين، به تميز کردن اساسی بند پرداختيم… گردگيری تمام وسايل و برق انداختن ديوارها، تختها، کف اتاقها و راهروی بند… و بالاخره سفره هفت سين با شور و سروری خاص و البته با سادگی تمام پهن شد.

همزمان با تحويل سال نو، ترانه خاطره انگيز «بهاران خجسته باد» را عليرغم ريسک پذيری بالای آن، بطور جمعی خوانديم. همه بچه های بند از طيف چپ، مجاهدين و بهايی، با تبريک متقابل عيد، روبوسی کرديم و دلتنگی و نگرانی خود را با لبخند پوشانديم.

دقايقی بعد جشن در اتاق ما ادامه پيدا کرد. فريبا عمومی، دانشجوی رياضی دانشگاه تهران، با صدای زيبايش ترانه بياد ماندنی «رقص شکوفه ها» از زنده ياد ويگن را برايمان ترنم کرد و فضيلت علامه، دانشجوی مهندسی الکترونيک دانشگاه فنی تهران، با ترانه خاطره انگيز «کوهستان» ما را به کوه و دشت و صحرا برد…. فريبا تنها فرزند خانواده اش بود که هنوز اعدام نشده بود و فضيلت بعد از چند سال، هنوز آثار شکنجه و آسيبهای ناشی از ضربات کابل بر روی پاهايش ديده ميشد. صفا و صميميت و عشق و دوستی در آن فضای تنگ و در آن جمع محدود موج ميزد… هيچ کس نمی دانست که برای خيل زندانيان مجاهد بند، اين آخرين عيد و پايان بهار زندگی کوتاهشان خواهد بود.

انگار همين پارسال بود! عليرغم گذشت ساليان، چهره دوست داشتنی و حالت تک تک اون بچه ها و حتی نقطه ی از اتاق که آن روز نشسته بودند در ذهنم نقش بسته…. منيره رجوی (مادر دو کودک خردسال)، زهرا شب زنده دار، اشرف موسوی، محبوبه صفايی، ميترا اسکندری، مهين قربانی، سپيده زرگر، مهين حيدريان، مريم گلزاده غفوری…

روز بعد، برای ساعتی اجازه رفتن به هواخوری داده شد. به محض رسيدن به محوطه باز هواخوری با بچه های سالن ۱ که در اتاقهای دربسته طبقه اول ساختمان محصور بودند به سبک معمول و شيوه خاص آن زندان، تماس و ارتباط گرفتيم و شادباش نوروزی و تبريک فرارسيدن بهار طبيعت را با مهر و دوستی نثارشان کرديم. “فضيلت” به بهانه نشستن کنار ديوار، در نزديکترين نقطه به پنجره آنها با صدای زيبايش از نغمه های بهاری برايشان خواند. تعدادی از ما نيز با کشيک دادن مواظب آمدن پاسداران بند بوديم. با بچه های سالن دو نيز که در طبقه دوم مستقر بودند از طريق پنجره ها و با حرکات دست و ايما و اشاره و البته با خرمنی از بوسه، خوش و بش کرديم و تبريک سال نو را تقديم شان کرديم.

در بهار ٦٧ ماشين جنگی خمينی که بعد از سالها خونريزی و خانه خرابی بی حاصل، در رويای فتح کربلا و قدس و رفع فتنه در عالم، بشدت فرسوده شده بود، با دريافت ضربات سنگين “آفتاب و چلچراغ” ارتش آزاديبخش تقريبا کمرشکن و زمين گير شد و همزمان تيغ سرکوب ملاها نيز در مقابله با اعتراضات و مقاومت روزافزون مردم ناراضی، خيلی کند و ناکارآمد گشته بود و اين چنين بود که بتدريج زمينه های بروز يک انفجار اجتماعی در چشم انداز قرار ميگرفت.

در بند و زندانها نيز روحيه مقاومت و همبستگی زندانيان سياسی با گرايشات مختلف، ارتقا يافته و نمود علنی بيشتری داشت… در اين ميان جمع منسجم و منضبط مجاهدين زندان، بعد از تحمل سال‌ها زندان و عبور از طوفان فتنه‌ها و کوره‌ِ گدازان اعدام‌ها و شکنجه‌ها و پشت سر گذاردن مراحل پر رنج و تعب در «قبر و قفس و قيامت» و شکنجه گاه «واحد مسکونی» اين دوزخ مجسم در روی زمين، تا سلول‌های انفرادی گوهردشت و اعتصاب غذاهای طولانی … حالا تک تکشان هم‌چون پولاد آبديده شده و تبديل به کادرهای برجسته‌ای برای خلق و انقلاب گرديده بودند و همگی بسان تنی واحد، يک دل و يک جان شده بوديم. البته هيچ کس نمی‌دانست که جلادان عمامه به سر، چه خوابی برای‌مان ديده‌اند.

اواخر ارديبهشت ۶۷ وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳ خواندند که با تمام وسايل آماده خروج از بند باشم برايم روشن شد که به هر تقدير از آن جمع بايد کنده شوم. هرچند دقيقآ نمی دانستم به کجا می روم و قضيه از چه قرار است و واقعآ نمی توانستم به راحتی از آن همه گلهای در حصار و ياران با وفا جدا شوم… در راهروی بند بچه ها با عجله به صف شدند. تک تک آنها را در آغوش می گرفتم و می بوسيدم. از کداميک بايد خداحافظی می کردم؟ از اعظم طاقدره يا فضيلت که هنوز بعد از هفت سال آثار شکنجه با شلاق و کابل بر کف پاهای آنها بود؛ يا مهری و خواهرش شورانگيز کريميان که بر اثر شکنجه های ساليان به سختی راه ميرفت.

از آغوش تک تک بچه ها به سختی کنده می شدم. به مريم گلزاده رسيدم قدش بلندتر از من بود. به گردنش آويزان شدم و خواستم طبق معمول سر بسرش بگذارم و چيزی بگويم که بخندد، اما بد جوری کم آوردم چون مثل ابر بهاری اشکم جاری شد. همانجور که به او چسبيده بودم و او اشکهايم را پاک می کرد گفت: ” دوباره که کلاس رو بهم ريختی!”

به دوست خوبم مهين قربانی رسيدم، دانشجوی دانشگاه تربيت معلم بود. طبق معمول دو مشت آرام به شانه های هم زديم و روبوسی کرديم. مهين از خانواده ای زحمتکش و دختری مقاوم، فروتن و خودساخته بود. عادت نداشت احساساتش را به سادگی بروز دهد. فقط با لبخندی همراه با حلقه ای اشک در چشمان درشتش گفت: ” ۷ سال با هم بوديم و قرار بود تا آخر با هم باشيم، پس مارو فراموش نکن”. در جوابش گفتم: مطمئن باش هر جای دنيا هم که باشم در کنار شماها هستم…

به منيره رجوی رسيدم، با همان متانت هميشگی. با صورتی خيس بوسيدمش. زير گوشم زمزمه کرد: ” اميدوارم هرچه زودتر بتونی برادرت را ببينی و سلام من را هم به «مسعود» برسون و بگو که هميشه در قلب منی و خيلی مشتاق ديدنش هستم.” با بغض گفتم: خودت بزودی ميايی و شخصآ اينکارو می کنی (اشاره من به اتمام حکمش در ۳ يا ۴ ماه بعد يعنی آبان ۶۷ بود). با لبخند تلخی گفت: ” فکر نميکنم با اين نام فاميلی اينها دست از سر من بردارند…” منير واقعآ حق داشت او يک گروگان مظلوم ولی سرفراز بود.

فريبا را که هرازگاهی ترنم نغمه های زيبايش مونس لحظات شادی مان بود در آغوش گرفتم و بوسيدم. او بعد از شهادت خواهر بزرگترش “منصوره عمومی” در زير شکنجه، تنها فرزند خانواده بود و پدر و مادر داغدارش هفت سال متوالی برای ملاقات او از اصفهان به تهران می آمدند.

فردين (فاطمه) مدرسی هم که از کادرهای حزب توده بود، طبق معمول ساده و فروتن با موهای سراسر خاکستری توی صف بچه های بند برای خداحافظی ايستاده بود. او مدتها بود که زير حکم اعدام قرار داشت. بوسيدمش و برايش آرزوی سلامتی کردم. ميدانست که چقدر نگرانش بوديم… در ورای همۀ اختلافات خطی و سياسی، آنجا همه ی ما رودروی رژيم سراپا جنايت، در يک صف و هم بند بوديم.

صف بچه های بند همچنان ادامه داشت. می بوسيدمشان وبا يک دنيا خاطره از کنار تک تکشان عبور ميکردم. ميترا اسکندری، شهين پناهی، مهين حيدريان، محبوبه صفايی، سپيده(صديقه) زرگر، مليحه اقوامی، فهيمه جامع کلخوران، مهری قنات آبادی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضياء ميرزايی، فرنگيس(گلی) کلانتری، شهناز آقانور، مری دارش، سهيلا فتاحيان، سيمين کيانی دهکردی، مريم ساغری، مهناز يوسفی، مريم توانائيان فرد، هما رادمنش، مهناز فتحی، طيبه خسروآبادی، رفعت خلدی، آفاق دکنما، اشرف موسوی، سيمين قدسی نيا…

آری، شکوفه های سرخ آزادی که در ابتدای بهار ۵۸ بر شاخسار درخت تنومند اين کهن ديار روئيده بود، در انتهای بهار ۶۰ و در ۳۰ خرداد با بيرحمی بيسابقه ای درو شدند و هفت سال بعد، بهار ۶۷ به آخرين بهار زندگی هزاران زندانی سياسی دلاور و از جمله صدها تن از ياران و همبندان عزيز مجاهدم در بند زنان اوين، تبديل گرديد. آن فرو ريخته گلهای پريشان در باد….

و حالا در بهار ۹۳ حکايت همچنان باقيست!

مينا انتظاری
ارديبهشت ۹۳

کیهان نوین ققنوسی است که از خاکستر کیهان غصب شده توسط جمهوری اسلامی و فریاد آزادیخواهی ملت ایران متولد شده و با هدف مرتبط ساختن ایرانیان پراکنده در همه ی کشور ها و آگاه ساختن آنان از اوضاع و احوال و آنچه به ایران مربوط است، نفس می کشد.'