بَری وِایس (Common Sense) – ما در فرهنگی زندگی میکنیم که در بطن آن، شمار زیادی از افرادِ نامداری که در بالاترین جایگاهها نشستهاند معتقدند واژهها نمادِ خشونتاند. از این رو، دیدگاههای آنها با آیتالله خمینی، که نخستین فتوا را در سال ۱۹۸۹ بر ضد سلمان رشدی صادر کرد، و همینطور، هادی مَطَر، فرد بیست و چهارسالهای که ظاهرا دستورِ خمینی را با زدن چاقو به گردنِ این نویسنده در غرب نیویورک اجرا کرد، از بسیاری جهات همسوست.
Barry Weiss (Common Sense) - We live in a culture where many famous people in high places believe that words are symbols of violence. Hence, their views align with those of Ayatollah Khomeini, who issued the first fatwa against Salman Rushdie in 1989, as well as Hadi Matar, the 24-year-old who apparently took Khomeini's orders by stabbing the author in the neck in West New York. performed, it is similar in many ways.
کیهان نوین: سالها پس از بیرون آمدن رشدی از زندگیِ پنهانی، او در سال ۲۰۱۵ به مجلهی فرانسوی «اکسپرس» گفت: «ما در سیاهترین و تاریکترین دورانی که تا حال شناختهام زندگی میکنیم.» چرا او در چنین زمانی از «تاریکترین دورانی» سخن گفت که تا حال شناخته است؟ پاسخ این است: او شاهدِ تضعیف همان ارزشهای غربی- یعنی تعهد بیپایان به آزاداندیشی و آزادیِ بیان- بود که جملگی باعث و بانیِ نجات زندگی او شده بودند. او در این مصاحبه به همین حقیقت تلخ اشاره کرد و گفت: «اگر حملات به کتاب آیات شیطانی امروز اتفاق میافتاد، این افراد به دفاع از من برنمیخاستند و با توسل به همان استدلالهای مشابه علیه من، مرا به توهین به یک اقلیت قومی و فرهنگی متهم میکردند!»
– دیدگاه آنهایی که معتقدند واژهها نماد خشونتاند دربارهی قدرت و نفوذِ زبان، درست است. واژهها میتوانند زننده، نفرتانگیز، توهینآمیز و غیرانسانی باشند. آنچه بر زبان جاری میشود میتواند گوینده را سزاوارِ تحقیر، اعتراض، یا انتقادِ بیرحمانه کند. اما تفاوت میان تمدن و وحشیگری این است که تمدن، واژهها را با واژهها پاسخ میگوید، نه با چاقو و اسلحه و آتش! این یک خط مرز روشن و بیچون و چراست. هیچ بهانهای برای محو کردنِ این مرزِ روشن، قابل پذیرش نیست، حال چه از افراطگرایی مذهبی سرچشمه یافته باشد و چه از انواع دیگری از بنیادگرایی ایدئولوژیک.
– امروزه فرهنگ ما تحت سلطهی آنهاییست که به تیره کردنِ این مرزِ روشن مشغولند. آنهایی که به این ایده اعتبار میبخشند که واژهها، هنر، ترانهی آهنگها، کتابهای کودکان، مقالات تحلیلی و کوتاهی که در روزنامهها و مجلات منتشر میشوند، جملگی مصداق خشونت و خشونتورزیاند. ما تا حد زیادی به این نوع از جهانبینی و التزاماتش عادت کردهایم- التزاماتی همچون عذرخواهی، تواضع بیش از حد، حذف کردن، خوار و حقیر کردن خود؛ ما چنان به تمام اینها خو کردهایم که دیگر حتی متوجه آنهم نمیشویم.
گروه نخست بر این باورند که انگیزههای آنها ریشه در اصول شمولیت و رواداری دارد- بدین معنا که میتوان به پیریزیِ ساختاری حتی بهتر از لیبرالیسم مبادرت ورزید؛ آرمانشهری که هرگز کسی در آن رنجیدهخاطر نخواهد شد. ما گروه دوم را با نام متعصبان مذهبی میشناسیم. اما این ناشی از زیادهروی و بُزدلیِ افراد معتقد به نمادِ خشونت بودنِ کلام و واژههاست که به قدرتگیری گروه دوم منتهی شده و ما را به این نقطه از تاریخ رسانده است؛ به لحظهای که یک فرد متعصب، با چاقو به روی صحنهی یک نشست ادبی هجوم میبَرَد و آن را به پیکر یکی از شجاعترین نویسندگان زندهی دوران فرود میآوَرَد.
من نیز بر همین صحنهای که رشدی قرار بود سخنرانی کند، صحبت کرده بودم. نمیتوان مکانی بینظیرتر از مؤسسهی چاتاکوا تصور کرد؛ موسسهای واقع در شهری کوچک با خانههایی به سبک دورانِ ملکه ویکتوریا با ایوانهای سرپوشیده و بدون قفل، یک دریاچه، پرچمهای آمریکا و بستنی که در همه جا دیده میشوند. این سازه در سال ۱۸۷۴ به دست پیروان مکتب مِتُدیست [منشعب از کلیسای پروتستان انگلستان] به عنوان محلی تابستانی برای معلمان کلاسهای مذهبیِ روزهای یکشنبه ساخته شده بود. امروزه این مکان، جذبکنندهی آن پدر و مادرها و پدربزرگ و مادربزرگهاییست که به تِری گروس [روزنامهنگار و برنامهساز نامدار رادیویی] عشق میورزند و هرگز فرصت بازیِ وُردل را از دست نمیدهند. چاتاکوا شاید آخرین جایی در آمریکا باشد که بتوان احتمال چنین رویداد وحشیانهای را در آن متصوّر شد.
به همان میزان که این حمله، پلید و هولناک بود، ۳۳ سال نیز برای به نتیجه رسیدن آن تلاش شده بود: آیات شیطانی کتابیست با رد پایی بسیار خونین.
در ماه ژوئیه ۱۹۹۱، هیتوشی ایگاراشی، مترجم ژاپنی و ۴۴ سالهی این کتابِ «نکوهیده» بیرون از دفتر کار خود در دانشگاه تسوکوبا واقعا در شمال شرق توکیو، با ضربات متعدد چاقو به قتل رسید. در همان ماه، اِتوره کاپریولو، مترجم ایتالیایی این کتاب نیز ، اینبار در منزل خود در شهر میلان، با چاقو مورد حمله قرار گرفت. دو سال بعد، در ژوئیه ۱۹۹۳، عزیز نسین، نویسندهی پُرکار و مترجم زبان ترکیِ کتاب، در هتلی واقع در شهر سیواس، هدف یک آتشافروزیِ عمدی قرار گرفت. با وجود آنکه او موفق به فرار شد، ۳۷ نفر دیگر کشته شدند. چند ماه بعد، اسلامگرایان، کمر به قتل ویلیام نیگارد، ناشر نروژی کتاب بستند. نیگارد خارج از منزل خود در شهر اوسلو هدف سه گلوله قرار گرفت و به شدت مجروح شد.
و اینها اتفاقاتیست که به یاد ما مانده است. در ۱۹۸۹، ۱۲ نفر در یک تظاهرات ضدِّ-رشدی در شهر مومبای [بمبئی]، زادگاه نویسنده، کشته شدند؛ کتاب در آن شهر نیز طرد و ممنوع شده بود. پنج پاکستانی در وضعیتی مشابه در شهر اسلامآباد کشته شدند.
خودِ رشدی نیز تحت حفاظت ۲۴ساعتهی دولت بریتانیا، به زندگی پنهانی در انگلستان روی آورد. او برای بیش از یک دهه، با نام مستعار «جوزف آنتون» (که عنوان کتاب خاطرات او نیز هست)، از یک خانهی امن به خانهی امنی دیگر نقل مکان میکرد و به زندگی خود ادامه میداد. در شش ماه نخست پس از فتوا، او مجبور شد ۵۶ بار محل سکونت خود را تغییر دهد (کشور انگلستان نیز از موج هیجانات و تشنج، مصون نماند: در شهر بردفورد، کتاب رشدی به دست مسلمانان به آتش کشیده شد و به درخواست پلیس، دو فروشگاهِ دبیلو-اِچ-اسمیت در بردفورد، نمایش و فروش کتاب را متوقف کردند).
سلمان رشدی نیمی از زندگی خود را زیر سایهی شمشیر یک جایزه برای سر خود سپری کرده است- مبلغی حدود ۳۳ میلیون دلار از سوی جمهوری اسلامی ایران به هر فردی که او را به قتل برساند، وعده داده شده است. با این حال در سال ۲۰۱۵، سالها پس از بیرون آمدن رشدی از زندگیِ پنهانی، او به مجلهی فرانسوی «اکسپرس» گفت: «ما در سیاهترین و تاریکترین دورانی که تا حال شناختهام زندگی میکنیم.»
شاید چنین فکر کنید که رشدی این حرف را در اوج دورانی به زبان آورد که درگیر زندگی پنهانی بود؛ دورانی که تمام آنهایی که به کتاب مرتبط بودند، مورد سوء قصد قرار میگرفتند. اما این حرف در سال ۲۰۱۵ گفته شد و بعید نبود که شما در یک مهمانیِ عصرانه با نوشیدنیهای رنگارنگ در محلهی منهتن نیویورک با رشدی روبرو شوید، و یا اینکه او را در یک سالن سینما، دوشادوشِ یک زن زیبارو ببینید (عجبا که او پیش از آن با پادما لاکشمی [هنرپیشه و مجری آمریکایی] ازدواج کرده بود.)
پس چرا او در چنین زمانی از «تاریکترین دورانی» سخن گفت که تا حال شناخته است؟ پاسخ این است: او شاهدِ تضعیف همان ارزشهای غربی- یعنی تعهد بیپایان به آزاداندیشی و آزادیِ بیان- بود که جملگی باعث و بانیِ نجات زندگی او شده بودند.
او در مصاحبه با «اکسپرس» توضیح داد «اگر حملات به کتاب آیات شیطانی امروز اتفاق میافتاد، این افراد به دفاع از من برنمیخاستند و با توسل به همان استدلالهای مشابه علیه من، مرا به توهین به یک اقلیت قومی و فرهنگی متهم میکردند.»
او مجبور نبود که به گمانهزنی روی بیاورد. او این حرفها را به این دلیل زد که آنها دقیقا همین کار را نیز کردند.
دیدیم که وقتی سلمان رشدی تحت سختترین حملات و تعرضات بود، افرادی همچون تام ولف [نویسنده و روزنامهنگار صاحبسبک آمریکایی]، کریستوفر هیچنز [نویسنده، منتقد، و روزنامهنگار نامدار بریتانیایی- آمریکایی]، نورمن میلر [رماننویس و نویسنده بزرگ آمریکایی و برنده جایزهی پولیتزر]، جوزف برودسکی [شاعر و مقالهنویس روسی- آمریکایی و برنده نوبل ادبیات ۱۹۸۷] و سیموس هینلی [شاعر ایرلندی و برنده نوبل ادبیات ۱۹۹۵] به دفاع از او برخاستند. رهبری این گروه را سوزان سانتاگ [نویسنده، فیلسوف، و فعال سیاسی آمریکایی] بر عهده داشت که در آن زمان رئیس انجمن قلم آمریکا بود و ترتیبی داده بود تا کتاب «آیات شیطانی» در محیطهای عمومی خوانده شود. هیچنز به یاد میآوَرَد که سانتاگ به ضربِ خجالت و شرمساری، اعضای انجمن را وادار کرد تا جانب رشدی را بگیرند و اندکی «استقامت مدنی» از خود نشان دهند (برای خواندن دربارهی تمام جنبههای این موضوع، به این صفحه در وبسایت دانشگاه استنفورد مراجعه شود). چنان شجاعتی، به ویژه نزد برخی از فروشندگان کتاب، موضوعی غیرواقعبینانه و انتزاعی نبود.
به کُنشِ قهرمانانهی اندی راس، صاحب کتابفروشیِ کُدیز بوکس در شهر برکلی (که اکنون بسته شده) بنگرید که کتاب را برای فروش عرضه کرده بود و اندکی پس از صدور فتوا، مغازهاش هدف بمبگذاری قرار گرفت.
راس میگوید: «برای نورمن میلر و سوزان سانتاگ تا حدّی آسان بود تا درباره به خطر انداختن جان خود در دفاع از یک عقیده صحبت کنند. هر چه باشد، آنها در بلندترین آپارتمانهای شهر نیویورک زندگی میکردند. برای خردهفروشی که کتاب را در مغازهای کنار خیابان عرضه کرده بود اما موضوع کاملا فرق میکرد. من مجبور بودم تا دربارهی چگونگی متعادلکردنِ تعهداتمان نسبت به آزادی بیان، در برابر تهدیدهای واقعی که جان کارکنانمان را به خطر میانداخت، تصمیمهای به راستی دشواری بگیرم.»
پس از حادثهی بمبگذاری، او تمام کارکنانش را به جلسهای دعوت کرد: «من از جای خودم بلند شدم و به کارکنان گفتم که ما باید تصمیم سختی بگیریم. ما باید تصمیم بگیریم که آیا به فروش آیات شیطانی ادامه دهیم و زندگیهایمان را برای آنچه که بدان باور داریم به خطر اندازیم، و یا اینکه رویهای محتاطانهتر پیش بگیریم و از ارزشهای خود دست بشوییم. پس رأی گرفتیم. تمامی کارکنان متفقاً رأی به ادامهی نمایش و فروش کتاب دادند. هنوز وقتی به آن لحظه فکر میکنم، اشک به چشمانم میآید. این بارزترین لحظه در ۳۵ سال زندگی من در شغل کتابفروشی بود. همانجا بود که فهمیدم کتابفروشی پیشهای خطرناک و براندازانه است، چرا که باورها، سلاحهای قدرتمندی هستند… من از اینکه تبدیل به قهرمان شوم و در این راه جان دیگران را به خطر اندازم، احساس رضایت نمیکردم. در آن لحظه نمیدانستم که آیا این رفتار، برآمده از احساسِ شجاعت بود و یا حماقت. وقتی به آن اتفاق درخشانی که در گذشته روی داد میاندیشم، باید بگویم که آن روز، پرافتخارترین روز زندگی من بود.»
وقتی رشدی در گفتگو با «اکسپرس» آن حرفها را مطرح کرد، مصادف با زمانی بود که انجمن قلم آمریکا، پیشروترین گروه ادبی کشور، تصمیم گرفت تا با اختصاص جایزهای به شارلیهِبدو، هفتهنامهی فکاهیِ فرانسوی، به تجلیل از آن بپردازد. چند ماه پیش از آن، دوازده تن از کارمندان شارلیهبدو در دفترهای کار خود به دست دو تروریست به قتل رسیدند. غیرممکن بود تا به نشریهای بیاندیشیم که بیش از آن هفتهنامه لایق قدردانی و بزرگداشت باشد.
با وجود این، واکنشی که از سوی بیش از ۲۰۰ نویسندهی نامدار جهان دیده شد این بود که به اعطای این جایزه اعتراض کنند. نویسندگان معروفی همچون جویس کارول اوتس [نویسنده و نمایشنامهنویس آمریکایی و برنده جایزه اُ-هِنری]، لوری مور [نویسندهی آمریکاییِ داستانهای کوتاه و برنده جایزهی آیریش تایمز]، مایکل کانینگهام [رماننویس آمریکایی و برنده جایزهی پولیتزر]، ریچل کوشنر [رماننویس آمریکایی و از نامزدهای جایزه ادبیِ مَن بوکر]، مایکل اونداتیه [شاعر و نویسنده کانادایی و برنده جایزه ادبی من بوکر]، تجو کول [نویسنده نیجریهای-آمریکایی و از پیشگامان ادبیات آفریقا]، پیتر کِری [رماننویس استرالیایی و برنده جایزهی ادبی من بوکر]، جونو دیاز [رماننویس دومینیکنی- آمریکایی و برنده جایزهی پولیتزر] اظهار داشتند:
شاید افرادی که شاهد کشتهشدن دوستانشان به دلیل انتشار مجلهای فکاهی بودند، خود نیز اندکی مبرا از تقصیر نیستند!
و اینکه اگر چیزی یا مطلبی باعث رنجشِ یک گروه اقلیتی شود، چه بسا که نمیبایست چاپ و منتشر شود!
و اینکه آن کارتونیستها، حتی آنهایی که کشته شدهاند، افرادی بدونشک موهن و گستاخ بودهاند!
این نویسندگان، انجمن قلم را متهم کردند که «بطور گزینشی، به ارزشگذاریِ مطالب توهینآمیز پرداخته است: مطالبی که احساسات ضداسلامی، ضدمغرب، و ضدعرب را که پیشتر در دنیای غرب رایج بوده، تشدید میکند.»
و پاسخ رشدی به این واکنش چنین بود: «این موضوع هیچ ارتباطی به یک اقلیت تحتستم یا محروم ندارد. ارتباط مستقیم آن اما معطوف به نبرد با اسلامِ متعصبانه و افراطی است که بسیار سازماندهیشده و دارای منابع مالیِ سرشار است، و هدفش ایجاد وحشت و وادار کردنِ همهی ما، چه مسلمان و چه غیرمسلمان، به سکوتی سنگین و ترسخورده است.»
حق با او بود. آنها اشتباه میکردند. و همانطور که شاید اگر سانتاگ امروز زنده بود توصیف میکرد، نقشی که بُزدلی و سُفلگیِ اجتماعیِ آن افراد در به وجود آمدن شرایطی که این روزها در آن گرفتار شدهایم ایفا کرده، نقش بیاهمیت و کوچکی نیست (در همین زمانی که مشغول نوشتن این جملات هستم، خبری در روزنامهی نیویورک تایمز منتشر شد مبنی بر اینکه «انگیزهی» ضاربِ رشدی «روشن نیست». انگیزهی او روشن نیست؟!)
دیدگاه آنهایی که معتقدند واژهها نماد خشونتاند دربارهی قدرت و نفوذِ زبان، درست است. واژهها میتوانند زننده، نفرتانگیز، توهینآمیز و غیرانسانی باشند. آنچه بر زبان جاری میشود میتواند گوینده را سزاوارِ تحقیر، اعتراض، یا انتقادِ بیرحمانه کند. اما تفاوت میان تمدن و وحشیگری این است که تمدن، واژهها را با واژهها پاسخ میگوید، نه با چاقو و اسلحه و آتش! این یک خط مرز روشن و بیچون و چراست. هیچ بهانهای برای محو کردنِ این مرزِ روشن، قابل پذیرش نیست، حال چه از افراطگرایی مذهبی سرچشمه یافته باشد و چه از انواع دیگری از بنیادگرایی ایدئولوژیک.
امروزه فرهنگ ما تحت سلطهی آنهاییست که به تیره کردنِ این مرزِ روشن مشغولند. آنهایی که به این ایده اعتبار میبخشند که واژهها، هنر، ترانهی آهنگها، کتابهای کودکان، مقالات تحلیلی و کوتاهی که در روزنامهها و مجلات منتشر میشوند، جملگی مصداق خشونت و خشونتورزیاند. ما تا حد زیادی به این نوع از جهانبینی و التزاماتش عادت کردهایم- التزاماتی همچون عذرخواهی، تواضع بیش از حد، حذف کردن، خوار و حقیر کردن خود؛ ما چنان به تمام اینها خو کردهایم که دیگر حتی متوجه آنهم نمیشویم. به همین خاطر است که افرادی همچون دیوید شَپِل [استندآپ کمدین و بازیگر آمریکایی] و جی. کی. رولینگ ]نویسنده نامدار بریتانیایی و خالق رمانهای هریپاتر] که از خود شجاعت و ایستادگی نشان میدهند، در دنیای ما بسیار کمیاب شدهاند.
البته در سال ۲۰۲۲ است که اسلامگرایان در نهایت توانستند چاقوی خود را بر پیکر سلمان رشدی فرود آوَرَند. طبعا در همین زمانه است که واژهها به راستی نمادِ خشونتاند و جی. کی. رولینگ زندگی دگرباشان را واقعا به خطر انداخته است و اینکه حتی صحبت کردن دربارهی هر چیزی که ممکن است کسی را برنجاند، چنین تعبیر خواهد شد که شما دارید با گفتن این حرفها، دیگری را از حق زندگی محروم میکنید! طبعا در همین زمانهی سرشار از حماقت و ضعف و خودشیفتگیست که مردی به روی صحنه هجوم میبَرَد و رشدی را کاردآجین میکند؛ کبد او را میدَرَد؛ بازویش را میبُرَّد و چاقو را در چشم او فرو میکند. این، مصداق و نماد خشونت است.
New Universe:
Years after Roshdi came out of her secret life, she told the French magazine Express in 2015: "We are living in the blackest and darkest times I have ever known." Why did he speak of the "darkest era" he has ever known? The answer is: He witnessed the weakening of the same western values - that is, an endless commitment to free thinking and freedom of expression - which were the cause and foundation of saving his life. In this interview, he pointed out this bitter truth and said: "If the attacks on the book of Satanic Verses happened today, these people would not have come to my defense and by resorting to the same arguments against me, they would have accused me of insulting an ethnic and cultural minority." They were accusing!"
In an interview with Express, he explained, "If the attacks on the book of Satanic Verses had happened today, these people would not have come to my defense and would have accused me of insulting an ethnic and cultural minority by resorting to the same arguments against me."
He didn't have to speculate. He said this because they did exactly that.
We saw that when Salman Rushdie was under the most severe attacks and assaults, people like Tom Wolfe [stylish American writer and journalist], Christopher Hitchens [a famous British-American writer, critic, and journalist], Norman Miller [a great American novelist and writer and winner of the Pulitzer], Joseph Brodsky [Russian-American poet and essayist and Nobel laureate of 1987] and Seamus Henley [Irish poet and Nobel laureate of 1995] rose to his defense. The group was led by Susan Sontag [American writer, philosopher, and political activist], who at the time was president of the American Pen Association, and had arranged for The Devil's Verses to be read in public.
After the bombing incident, he called all his staff to a meeting: "I stood up and told the staff that we have to make a difficult decision. We must decide whether we will continue to sell satanic scriptures and risk our lives for what we believe in, or whether we will take a more cautious approach and abandon our values. So we voted. All employees unanimously voted to continue the display and sale of books. I still have tears in my eyes when I think about that moment. This was the most obvious moment in my 35 years of life in the bookstore business.
And Rushdi's response to this reaction was as follows: "This issue has nothing to do with an oppressed or deprived minority." Its direct connection, however, is aimed at the fight against fanatical and extreme Islam, which is highly organized and has abundant financial resources, and its purpose is to create terror and force all of us, both Muslims and non-Muslims, into a heavy and fearful silence.
He was right. They were wrong. And as Sontag might have described if he were alive today, the role played by the cowardice and social poverty of those people in creating the conditions we are caught in these days is not an insignificant and small role (at the same time I am writing these sentences , a story was published in the New York Times that the "motivation" of the growth multiplier is "not clear". His motivation is not clear?!)