سایت خبری تحلیلی کیهان نوین
کابوس چشم‌ها، (ناهيد کشاورز)

کابوس چشم‌ها، (ناهيد کشاورز)

اتاق بوی آشنای آرزوهای بر باد رفته را می‌گيرد. اتاق گرمای مطبوعی پيدا می‌کند. پنجره باز است و آن‌ها همچنان می‌آيند. تمامی ندارند. تمام اتاق پر از نگاه می‌شود. همه به مرد خيره شده‌اند. لب‌هايشان سرود می‌خوانند، ده‌ها زبان مختلف هم‌زمان سرود می‌خوانند…

0,,15997335_402,00

ساعت يازده

صورت مرد درهم می رود .لبهايش را محکم به هم فشار می دهد ،خون به صورتش می دود و رنگ چهره اش کبود می شود. چشمانش بزرگش دريده نگاه می کنند ، ضجه می زندو صدايش شبيه هيچ صدايی نيست . دستانش را آنقدر محکم بهم چفت می کند که سفيد و قرمز می شوند.پاهايش به زمين چسبيده اند، عرق سرو صورتش با اشکهايش درهم می آميزند و از نوک چانه بر روی لباسش سرازير می شوند.حالت صورتش مثل کسی است که فرياد می زند اما صدايش خفه است و نفسش به سختی بالا می آيد .گاهی دستهايش را بالا می بردو درهوا تکان می دهد. بعد سرش را بالا می گيرد و از خشم صورتش گر می گيرد. اومی گويد و مترجم با صورتی که مثل گچ سفيد شده است ترجمه می کند .

«وقتی کتک می خوردند در ضربه های اول فرياد می زدند بعد ساکت می شدند. دستهايشان را مشت می کردند ، با هر ضربه ای پاهايشان از تخت بلند می شد و دوباره بر تخت می افتاد. وقتی دستهايشان آويزان می ماند می دانستم که بيهوش شده اند. شلاق زدن آنقدر سخت نبود . چشمهايشان ديده نمی شد. وقتی چشم هايشان را می ديدی ديوانه می شدی دلت می خواست آنقدر آنها را بزنی که چشم هايشان بسته شوند. نفرت از چشم هايشان می باريد.»

حرفش را ناتمام می گذارد.ليوان آب را بر می دارد و يک نفس می نوشد. چشمانش بی هدف در اتاق می گردند. خودش را نگاه می کند ، زل می زند به دستهايش و چند بار آنها را پشت و رو می کند. صورتش را با دستمال پارچه ای بزرگی که از جيبش درمی آورد پاک می کند.به لباسهايش دست می کشد. کفش هايش را نگاه می کند و پايش را از زمين بلند می کند ودوباره بر زمين می گذارد بعد پای ديگرش را.دستش را روی قلبش می گذارد و به پشتی صندلی تکيه می دهد.

ساعت يازده و پانزده دقيقه

زمان ايستاده است .دقيقه ها نمی گذرند.سکوت ،سکوت ،سکوتی همراه با ترس ، دلشوره ، خشم ،نفرت و سرگردانی .مترجم لبه صندلی نشسته است و دو دستش دستگيره های صندلی را محکم چسبيده اند. چشم های درشتش مات مانده اند.دماغش تير کشيده و رنگ صورتش همچنان سفيد است . بالاتنه اش به جلو خم شده جوری که می شود بلوزش که از عرق خيس شده است را ديد. فقط پنجه های پايش روی زمين قرار دارند مثل کسی که آماده بلند شدن بوده اما در همان حال خشک شده است. لبانش تکان می خورند بی آنکه حالت چهره اش تغيير کند.

«وقتی آنها نمی ترسيدند من می ترسيدم . شجاعت آنها برای من ترس می آورد می دانستم اگر نتوانم آنها را به حرف بياورم همين سرنوشت در انتظار خودم است .هر چه بيشتر فرياد می زدم و فحاشی می کردم می دانستم که بيشتر ترسيده ام. شبها از ترس نمی توانستم بخوابم . داشتم عادت می کردم . داشتم به شکنجه شدن و شکنجه دادن عادت می کردم که چشم های آن دختر دست از سرم برنداشتند.»

چشمان مرد بر چشمان مترجم خيره می ماند. او هم پلک نمی زند. به هم زل می زنند. مرد می پرسد:

«چند سال است که از عراق آمده ايد؟» زن جواب نمی دهد فقط ترجمه می کند. مثل يک ماشين سنگی شده . جسمش از روح تهی شده. مردفرياد می زند ، حالت چشم هايش بر می گردد .پرسيدم« چند سال ؟» زن تکان می خورد . دامنش را محکم روی پايش می کشد. صورتش سرخ می شود و چشم هايش دگرگون می شوند.دستهايش راعقب می برد مشت می کند و جواب نمی دهد.مرد دوباره آب می خورد.باز به خودش نگاه می کند.

«وقتی فرار کردم آن چشم ها عذابم می دادند . روز و شبم در کابوس می گذشت .مرگ بهترين اتفاقی بود که می توانست برايم بيفتد ولی می دانستم لياقتش را ندارم . دلم می خواست بمانم و زجر بکشم شايد در ميان عذابهايم آرامش پيدا کنم. اينجا در بيمارستان روانی به من دارو می دادند تا فراموش کنم ولی من نمی خواستم . نمی توانستم حاليشان کنم که به من لطف کنيد و بگذاريد زجر بکشم.»

ساعت يازده و سی دقيقه

ثانيه شمار بی حرکت در قاب ساعت می ماند.باد پنجره نيمه بسته را باز می کند . هوا سنگين است . باد کاغذ ها را جابجا می کند و هيچکس از جايش تکان نمی خورد.نيمه ديگر پنجره را هم باد باز می کند و به همراه باد صدها چهره از مليت های مختلف به اتاق می آيند.در گوشه و کنار اتاق می نشينند و مرد رانگاه می کنند.اتاق بوی آشنای آرزوهای بر باد رفته را می گيرد. اتاق گرمای مطبوعی پيدا می کند. پنجره باز است و آنها همچنان می آيند. تمامی ندارند.تمام اتاق پر از نگاه می شود.همه به مرد خيره شده اند. لبهايشان سرود می خوانند ،دهها زبان مختلف همزمان سرود می خوانند…

مرد ميان صورتها کمرنگ می شود.صدايش در صداها گم می شود.زن مترجم دستهايش را باز می کند، به صندلی تکيه می دهد .نگاهش را در اتاق می چرخاند بر چند چهره آشنا خيره می ماند لبخند می زند ،صورتش رنگ می گيردو پاهايش را به تمامی بر زمين می گذارد.مرد ضجه می زند. در خود فرو می رود . در خود مچاله می شود. دستهايش را بر زانوانش می کوبد:

«صدای گلوله ها ،صدای تيرهای خلاص . گوشهايم هيچ چيز ديگری نمی شنوند.ولی آن چيزی که تمام وقت عذابم می دهد آن چشم هاست . صورتش يادم نيست شايد هم همه صورتش فقط چشم بود. ولی من خودم هم قربانی بودم . حالا بايد کمکم کنيد. من بيمارم .نمی دانم چطور می شود به من کمک کرد .بگذاريدبا آرامش بميرم.»

از پنجره بازهم صورتها به درون می آيند . زنان ومردان ، پير و جوان ،آواز خوان.باد پنجره را باز وبسته می کند .زن جوانی به اتاق می آيد تمام قد. فقط اوست که تمام قد آمده.موهای بلندش بر دوشش ريخته.چشمان سياهش پر از راز است و ميان ابروانش خالی آبی دارد و بر پايش خلخالی که صدايش در اتاق می پيچد.

زن مترجم بلند می شود .قامتش صاف می شود، اشک و لبخند همزمان به صورتش می ريزند. زن را درآغوش می گيرد و با هم از اتاق بيرون می روند.مرد فرياد می زند. «مرا تنها نگذاريد می ترسم . من از آدمها می ترسم. شما نمی توانيد مرا تنها بگذاريد من يک قربانی هستم. قربانی .می فهميد.» دستهايش را در هوا تکان می دهد .می خواهد از جايش بلند شود نمی تواند .درهم پيچيده شده است.

پنجره باز می شود و همه صورتها با هم می روند همراه باد به سوی آفتاب تابيده در باغچه . پنجره بسته می شود. هوا سنگين و گرفته است .زن مترجم باز می گردد اشکهايش را شسته است ، روی صندلی صاف می نشيند و می گويد :«می توانيم ادامه بدهيم.»عقربه های ساعت دوباره به حرکت در می آيند.

کیهان نوین ققنوسی است که از خاکستر کیهان غصب شده توسط جمهوری اسلامی و فریاد آزادیخواهی ملت ایران متولد شده و با هدف مرتبط ساختن ایرانیان پراکنده در همه ی کشور ها و آگاه ساختن آنان از اوضاع و احوال و آنچه به ایران مربوط است، نفس می کشد.'